دلتنگی لحظه
شعر و داستان و اس
شب من پنجره ای بی فردا روز من قصه ی تنهایی ها مانده بر خاک و اسیر ساحل ماهی ام،ماهی دور از دریا هیچ کس با دل آواره ی من لحظه ای همدم و همراه نبود هیچ شهری به من سرگردان در دروازه ی خود را نگشود کولی ام،خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم پای من خسته از این رفتن بود قصه ام ،قصه دل کندن بود دل به هر کس که سپردم دیدم راهش افسوس جدا از من بود صخره ویران نشود از باران گریه هم عقده ما را نگشود آخره قصه من مثل همه گم شدن در نفس باد نبود روح آواره ی من بعد از من کولی در به در صحراهاست می رود بی خبر از آخر راه همچنان مثل همیشه تنهاست کولی ام،خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |